طرح چشمان تو جاذبه ی محبت است و من اسیر چشمان توام ...

عزیزم روزها چه زود غبار سال میگیرند ،

انگار همین روزهای گذشته ی  نزدیک بود

و در آن هنگام کوچه به بن بست رسید و قحطی هوای تازه شد ...

امشب آسمان رعد و برق میزند

گویا او هم تا ته ترین نقطه دلش آتش گرفته است

 شاید هم بغض راه گلویش را گرفته و نای باریدن ندارد

مانند دل من که هیچ گاه جرات بازگو کردن غصه هایم را ندارد ...

راستش را بخواهی خسته ام

خسته از این همه های و هوی زمانه ، از باید ها و نبایدهایش

از ای کاش های بی معنا و مفهومش

کاش پنجره دلم آنقدر مه نمی نوشید ومن با دستان نا امیدم

هر روز به آینده و گذشته ام نمی اندیشیدم ...

دیشب تمام مدت زیر باران خوابیدم ،

تصور کردم شاید قطرات باران غصه های دلم را بشوید

و یخ ته دلم را آب کند

ولی من بر خلاف تمام آدمهای دنیا خنده ام از سر ذوق نیست

و به هیج صورت نمیتوانم با دل پر از غصه ام کنار بیایم ...