...
طرح چشمان تو جاذبه ی محبت است و من اسیر چشمان توام ...

عزیزم روزها چه زود غبار سال میگیرند ،
انگار همین روزهای گذشته ی نزدیک بود
و در آن هنگام کوچه به بن بست رسید و قحطی هوای تازه شد ...
امشب آسمان رعد و برق میزند
گویا او هم تا ته ترین نقطه دلش آتش گرفته است
شاید هم بغض راه گلویش را گرفته و نای باریدن ندارد
مانند دل من که هیچ گاه جرات بازگو کردن غصه هایم را ندارد ...
راستش را بخواهی خسته ام
خسته از این همه های و هوی زمانه ، از باید ها و نبایدهایش
از ای کاش های بی معنا و مفهومش
کاش پنجره دلم آنقدر مه نمی نوشید ومن با دستان نا امیدم
هر روز به آینده و گذشته ام نمی اندیشیدم ...
دیشب تمام مدت زیر باران خوابیدم ،
تصور کردم شاید قطرات باران غصه های دلم را بشوید
و یخ ته دلم را آب کند
ولی من بر خلاف تمام آدمهای دنیا خنده ام از سر ذوق نیست
و به هیج صورت نمیتوانم با دل پر از غصه ام کنار بیایم ...
+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۸۹ ساعت 19:46 توسط رونیکا
|
می نـویـسم بـه یـاد آن روزهـایی که