تـمـام چـیـزی کـه بـایـد از زنـدگـی آمـوخـت تـنـها یـک کـلمه است :

 مــ  یـ  گـ  ذ ر د ...

در لابه لای پـیـچ و خـم زنـدگی زمان بـه سرعـت مـیگذرد

و در هر ثانیه اش هزارن اتفاق می افتد

و درون قلب خسته ی من نیز غم شادی جا میگیرد

و آن زمـــان کـــه دلـــم  تـــنـگ و نـــگــاهم ابــری مــی شــود

غصه های روزگار بر شانه هایم سنگینی می کند

و بغضی عجیب گلویم را می فشارد

و این دلکده ی کوچک تنهاییم است که مونس لحظات سرد زندگیم می شود ...

در این دنیای وانفسا هر کس دغدغه خاص خود را دارد 

 یکی دردش از بی دردیست و دیگری برای نان شبش ضجه میزند

و من با تمام داشتن های دنیا خودم را ندارم و

از خودم و دنیایم دورم ...

رسم روزگار هیچ گاه نگذاشت برای خودم باشم و زندگی کنم ...

از خنده های تلخ ظاهریم هیچ کس پی به درون متلاطمم نمی برد و هرگز

فریاد بی صدای مرا کسی نمی شنود

با این حال روند زندگی ادامه دارد

و من چشم دوخته ام به آینده نامعلومی که در پیش رو دارم ...